نوستالژي
امروز داشتم چند تا از عكسهاي دوران بچگي رو نگاه ميكردم. تمام صحنههاي اون روزا مثل فيلم از جلوي چشمم رد ميشدن. عجيب خالص بوديم اون روزا. وقتي ميخنديديم وجودمون خنده بود نه براي خوشامد كسي ميخنديديم نه براي آزار دادن كسي ديگه. اون سطلها و بيل و گلبازي و رودخونهاي كه حالا ديگه نيست عجب خاطراتي برام باقي گذاشتن. دو سه تا ديگه از عكسا رو ديدم ،چندتا ازبچههاي تو عكسها هم ديگه نيستن. اينم مرام روزگاره ديگه .اين نوستالژي عجيب و غريب ديدن عكسهاي گذشته و يادآوري خاطرات خوب گذشته هم خودش داستانيه. يه جور حسرت شيرين خيلي عميق كه حالگيري هم هست
چون هيچوقت يه چنين روزايي قابل برگشت نيستن و هيچكدوم از اون بچهها هم الان مثل اون روزها نيستن. اما آدم دوست داره كه اون روزها رو به دقت يادآوري كنه كه اين يادآوري باعث ميشه كه از غروب تا آخر شب مثل يه مجنون به ديوار خيره بشي و يه لبخند محو هم روي لبات باشه . شايد واسه همينم هست كه سهراب ميگه پشت سر خاطرة موج به ساحل صدف سرد سكون ميريزد. احتمالا با اون توان احساسي كه سهراب داشته و مخصوصا دوران كودكي پر از خاطراتش، آب انار و خندة رعنا و حوري و كمياب ترين نارون روي زمين و ...، خيال خودشو راحت كرده و با اعتقاد به اينكه پشت سر نيست فضايي زنده ديگه خودشو از بند اين تلاطم روحي نجات داده. روحش شاد