دم درياب
اين چه رازيست كه "او" گهگاهي
ميكند بيتاب آدمها را
اين چه چيزيست كه ميآيد و گاه
ميكند بيخواب آدمهارا
اين چه سريست كه اشك، خود به خود ميبارد
اين چه نوريست كه گاه، سوي دل ميتابد
گاه او ميكندت چشمة جوشان بهار
گاه او ميبردت در هوس گشت وگذار
گاه، دوري، خبري از تو نميگيرد او
گاه اندر پي تو، پرسه زند كوي به كو
يك زماني به دل و ديدة تو مُهر زند
وقت ديگر به دلت بارقة مِهر زند
گاه مرداب شوي و او شود نيلوفر
چتر نيلوفريش گاه كني ساية سر
دست گيرست زماني كه نباشد دستي
عين عشق است زماني كه تو عاشق هستي
آدمي را گويند صاحب احوال است
برگ ريزان و بهار، هر دو دريك سال است
گاه در قبض و گهي زنفحهاي در بسط است
گاه هوشيار و گهي از مييادي مست است
عارف آنست كه دم در دم "او" دريابد
سر بندگي به خاك پاك كويش سايد
دست افشاند و پا كوبد و ياهو بزند
چون كه دف بانگ بياراست دم از" او" بزند
حال زاريست كه دم را به غم از دست دهي
گوهر و در خوشي را به كم از دست دهي
چون كه با ديدة مستش نگهت كرد بمان
خوش نگاهي است، در آن نغمة لاهوت بخوان
چشم بر نامده ها و رفته ها خيره مكن
غم ناداشتهها بر دل خود چيره مكن
هرچه نازش بكشي كشتة يك غمزة اوست
هرچه يادش بكني كمتر از اندازة اوست
خوش زماني بود آنگه كه صدايت بزند
جرعهاي آتش عشقش به سرايت بزند
بهر پيمودن اين راه اگر خاك شوي
به نسيم نفسش همدم افلاك شوي
گذري بايد از آن پيچ و خم ناز و نياز
وقت تنگ است و سفر دور و دراز
...وقت تنگ است و سفر دور و دراز
سامي زمستان 83
اين چه چيزيست كه ميآيد و گاه
ميكند بيخواب آدمهارا
اين چه سريست كه اشك، خود به خود ميبارد
اين چه نوريست كه گاه، سوي دل ميتابد
گاه او ميكندت چشمة جوشان بهار
گاه او ميبردت در هوس گشت وگذار
گاه، دوري، خبري از تو نميگيرد او
گاه اندر پي تو، پرسه زند كوي به كو
يك زماني به دل و ديدة تو مُهر زند
وقت ديگر به دلت بارقة مِهر زند
گاه مرداب شوي و او شود نيلوفر
چتر نيلوفريش گاه كني ساية سر
دست گيرست زماني كه نباشد دستي
عين عشق است زماني كه تو عاشق هستي
آدمي را گويند صاحب احوال است
برگ ريزان و بهار، هر دو دريك سال است
گاه در قبض و گهي زنفحهاي در بسط است
گاه هوشيار و گهي از مييادي مست است
عارف آنست كه دم در دم "او" دريابد
سر بندگي به خاك پاك كويش سايد
دست افشاند و پا كوبد و ياهو بزند
چون كه دف بانگ بياراست دم از" او" بزند
حال زاريست كه دم را به غم از دست دهي
گوهر و در خوشي را به كم از دست دهي
چون كه با ديدة مستش نگهت كرد بمان
خوش نگاهي است، در آن نغمة لاهوت بخوان
چشم بر نامده ها و رفته ها خيره مكن
غم ناداشتهها بر دل خود چيره مكن
هرچه نازش بكشي كشتة يك غمزة اوست
هرچه يادش بكني كمتر از اندازة اوست
خوش زماني بود آنگه كه صدايت بزند
جرعهاي آتش عشقش به سرايت بزند
بهر پيمودن اين راه اگر خاك شوي
به نسيم نفسش همدم افلاك شوي
گذري بايد از آن پيچ و خم ناز و نياز
وقت تنگ است و سفر دور و دراز
...وقت تنگ است و سفر دور و دراز
سامي زمستان 83