گفت مشق نام ليلي مي‌كنم       خاطر خود را تسلي مي‌كنم      وبلاگ اتاق آبي

شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۴


ايران-ژاپن

.تازه فهميدم مردن حتي از آب خوردن هم آسون تره. ظرف سه سوت به راحتي ميشه دور از جون همه مرد

صبح روز جمعه پنجم فروردين : ايران- ژاپن ورزشگاه آزادي هوا آفتابي
ساعت 7 صبح به قصد تشويق تيم ملي فوتبال، من و بهرنگ راهي استاديوم شديم و به خيال خودمون ديگه زودتر از همه مي‌رسيم و وسط استاديوم مي‌شينيم. وقتي رسيديم فهميديم كه دوستاني با پتواز راههاي دور اومدن و شب رو اونجا به صبح رسوندن و زود تر از ما جلوي در تجمع كردن
بعد از تهية دو عدد پرچم به قيمت هزار تومان كه بعدها يكيشون بر اثر ازدحام جمعيت چوبش شكست و از حيز انتفاع خارج شد و اون يكي هم بر اثر جو ناشي از گل دوم ايران توسط بهرنگ به هوا پرتاب شد و ديگه كسي اونو نديد، به سمت باجه‌هاي بليط فروشي رهسپار شديم كه خودش واقعا كار عظيمي بود و بعد از خريد بليط تازه ماجراي ورود به سكوها شروع شد كه من تا ابد اين صحنه رو فراموش نخواهم كرد. اولا نرده‌هاي هدايت كننده تماشاچي‌ها به درهايي كه ملت رو مي‌گردن تا ترقه مرقه همراشون نباشه ظرف جيك ثانيه از ريشه دراومد و رو زمين افتاد حالا پاي چند نفر لاي اين ميله‌هاي رو زمين افتاده گيركرده و شكسته خدا مي‌دونه
بعدش ما هدايت شديم به سمتي كه بين دو رديف ميله بود و جلوش يه در ميله ميلة آهني (يعني بيراهه). اولاش با خنده و شوخي طي كرديم تا كم كم رسيديم به در. فشارها از عقب روهم جمع مي‌شد و به ملتي كه جلوي در بودن از جمله من و بهرنگ منتقل مي‌شد. براي ورود به داخل ورزشگاه ما كه بين دو رديف ميله بوديم بايد از در آهني مي‌رفتيم بالا و از روي سر ملت و از دري كه لاش اندازة‌ 2 تا آدم باز بود داخل مي‌شديم. بهرنگ خودشو به بدبختي و له كردن دوسه نفر رسوند به در و رفت تو. من مونده بودم بيرون. اولا هرچي خوراكي كه برده بوديم من بي‌خيال شدم و انداختم اونور در. كم كم حس كردم نفسم در نمياد و هر 6-7 ثانيه‌اي يه موج فشار ميومد. عقب هم كه ديگه اصلا نمي‌شد برگشت بهيچوجه
دو سه تا عربده كشيدم كه بلكه يه راهي باز بشه كه اونم نشد. يه مردي التماس مي‌كرد كه يكي بچشو كه داشت له مي‌شد از بالاي در بگيره ببره اونوركه نميره كه خوشبختانه عصري توي استاديوم مردرو با بچش كه زنده بود ديدم خيالم راحت شد. مي‌خواستم پامو بلند كنم كه بذارم روي ميله وسطي در آهني كه برم بالا و به در ورودي برسم كه يه موج رسيد و نزديك بود لگن مگن و زانو و همه مرخص بشن. ديگه بر اثر تقلا جونم هم داشت در ميرفت و كاري نمي‌تونستم بكنم و واقعا فهميدم كه ميشه اين شكلي هم مرد يه زماني و همينطور فهميدم كه آدم اينجور موقعها چقدر پست مي‌شه و فقط سعي داره خودشو نجات بده. خلاصه توي اين هاگيرواگير يه پسر هركولي كه پشت سرم بود جمعيت رو نگه داشت يه راه نفسي واسمون واشد و يه راه ديگه باز شد كه من سريع از ميله ها رفتم بالا و اونور در با شكم فرود اومدم و بلافاصله رفتم سراغ خوراكي‌ها كه از درجة بالاي اهميت برخوردار بودن
بالاخره با اين اوصاف طبقه پايين طرف كرنر جاگير شديم در حالي كه ساعت 9 صبح بود و 9 ساعت ديگه به بازي مونده بود. باقي قضايا كه مثلا سه نفر سه نفر بايد مي‌رفتن دستشويي يا آفتاب سوزان و دود سيگاربغل دستي و .... هم كه جاي خود
جالب بود كه باند گذاشته بودن توي ورزشگاه به قاعدة اتوبوس و آهنگ تكنو پخش مي‌كردن و ملت هم حالي مي‌بردن. يه تكنو مي‌ذاشتن يه آهنگ افتخاري يه آهنگ قردار بعد هم يه نوحة‌ امام حسين
اما با اين همه وقتي صدهزار نفر با هم موج مكزيكي مي‌رفتن يا با هم فرياد ميزدن خيلي ديدني بود. خلاصه ساعت ده و نيم هم رسيديم خونه، صدا مثل اره‌ اهن بر، صورت ذغال، فشار دشتشويي تا حنجره، خسته و كوفته مثل جسد. خوب شد ايران برد والا بد جورحالگيري ميشد
!نتيجه اينكه 2-1 به نفع ايران