گفت مشق نام ليلي مي‌كنم       خاطر خود را تسلي مي‌كنم      وبلاگ اتاق آبي

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۴


پيرمرد

براي آخرين بار چشم توچشم پيرمرد دوختم. مثل هميشه ساكت و صبور بود. رفتم پيشش كه اگه ديگه نديدمش عذاب وجدان نگيرم. از كوچيكي مارو مي‌شناخت. در واقع بزرگمون كرده بود. توي ذهنم كه مي‌گردم مي‌بينم كه كنج تمام خاطره‌هاي رنگارنگم لبخند پيرمرد خودنمايي مي‌كنه
به آخر خط رسيدن احساس خيلي بديه و اين احساس رو امشب توي چشماش خوندم با اينكه سعي مي‌كرد اونو بروز نده. زدم روي شونش گفتم هممون تو نوبتيم دلاور. اين اول صفي كه الان تو بهش رسيدي انتظار هممون رو مي‌كشه. باز هم هيچي نمي‌گفت، معلوم بود تمام اين لالاي ها رو از حفظه. كاري نمي‌تونستم براش انجام بدم. با سرنوشت نمي‌شه جنگيد. به پاس تمام زحمتهايي كه كشيده بود ازش تشكر كردم،‌صورتشو بوسيدم و خداحافظي كردم. طاقت نگاههاي آخرشو نداشتم. آخه آخرين شبي بود كه مي‌ديدمش.پيرمرد سفيد روي ما كه از بچگي مارو جاهايي برده بود كه هنوزم كه هنوزه طعم شيرين خاطراتش رو توي ذهنمون حس مي‌كنيم،‌ديگه به آخر خط رسيده .پيرمرد كه متهمش كردن به آلوده كردن هوا و مصرف زياد بنزين فردا، در حالي كه هنوز خون غيرت توي رگهاش جريان داره، با پاي خودش ميره پاركينگ خودروهاي فرسوده تا به آرامش ابدي برسه
پيرمرد اگرچه از پيش ما ميري اما يادت هميشه در خاطرما جاودانه است