گفت مشق نام ليلي مي‌كنم       خاطر خود را تسلي مي‌كنم      وبلاگ اتاق آبي

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴


از جلو نظام

بنام خداي هميشه
چهارم ديماه است. ساعت 2 بعد از ظهر. دوباره حال و هواي روزهايي كه بار سفر مي‌بستم و عزم سفر به جنوب ميكردم برايم زنده شده است. دوباره نخ و سوزن، حوله، مسواك. اما اين بار حال و هواي ساك طور ديگري است. ساك سنگين نيست، سبك است. جاي كتاب در آن خالي خالي است
نه راستي كتاب درآن هست آن هم دو كتاب. كتاب جدول و كتاب شعر هميشگي با دفتر آبي. خبري از قضيه و فرمول نيست. دقيقا مناسب احوال كله ام. كله ام هم سبك سبك شده است. نمرة 4. عجب هوايي ميخورد اين سر. عجب فازي مي‌دهد اين آهنگ گل اركيده ايليا. چه هوايي دارد ژيلا و روح افزاي معروفي. سعي مي‌كنم براي روزهاي دوري از اين مجموعه آبي اتاق و كامپيوتر و خانه و گلدان و ماهي و ضربان روح خانه، در ذهنم ثبتشان كنم
دوست دارم كه وقتي كلاغ پر مي‌روم ذهنم پر موسيقي باشد. نه اينكه از كلاغ پر بدم مي‌آيد. نه. هرچيزي كه تمام مي‌شود باز هم شيريني غمگونه‌اش برايم مي‌ماند
بعد از اهواز و بندرعباس، ايندفعه نوبت شيراز است. يا اين جنوب ما را ول نمي‌كند يا من آن را رها نمي‌كنم. كدام است درست نمي‌دانم. چند ماه پبيش كه مداركم را براي سربازي پست كردم شكوه گونه‌اي درشرح حال آن احوال نوشتم. هنوز هم هست. آن پايين ترها
اما الان ديگر آزارم نمي‌دهد. اين هم يك اتفاق است. يك معلول است. علتش كه تمام شد بايد واقع افتد. غوطه ور كند. تمام شود و برود. مهم اين است كه بداني نگاهي تورا همواره مي‌پايد و اگر خودت بخواهي اراده‌اي هميشه تورا مي‌خواهد
همه عمر برندارم سر ازين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو دردلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي
چه حكايت از فراقت كه نداشتم، وليكن
تو چو روي باز كردي در ماجرا ببستي
دل دردمند مارا كه اسير تست يارا
به وصال، مرهمي نه چو به انتظار خستي

مهم اين است كه بداني با تمام لجبازيها و سرسختي‌هايت خم به ابرو نمياورد و مهم اين است كه بداني جريان روانهاي باران خورده و مهرديده و عشق ورزنده هميشه روان است. هر جا كه باشي
خلاصه امروز عصر حركت به‌سوي شيراز. فكر ميكنم خوش بگذرد. اميدوارم

اي پيچ و خم زلف تو مارا همه راز
اي از تو همه راز و زما عرض نياز
گشته قدح لطف تو لبريز از مهر
بر ساغر ما نيز نگاهي انداز
از دزدي آن عارض مه دزد شديم
زنجير ز گيسو كن و در دام انداز
با زلف كمندت گره كن بند به پام
وز مست نگاهت ز غم آزادم ساز
از شوق تو يك‌دم نزنم پلك بهم
پاداش چه ميدهي بر اين ديده باز
با ديده باز روي تو نتوان ديد
چون ديده ببندم رخ تو بينم باز
گيسوي تو سجاده و ابرو محراب
قبله رخ و پيشاني تو مهر نماز
با اشك وضو و باغزل گويم اذان
از آن توام، جان مني، محرم راز
ديريست در آرزوي پيمانه تو
در ميكده مانده‌ام پي راز و نياز
پيمانه ما گشت پر، اما ز سرشك
سر ماند به سجده گاه و هم دست دراز
سامي نتوان به راز خوبان پي برد
جهدي كن و با اين دل بشكسته بساز
!فعلا تا برگردم خدانگهدار و به قولي زت زياد