اينم از اين
امروز جمعه 21 بهمن ماه هشتاد و چهار است. بعد از چهار پنچ روز از پايان دوره آموزشي سربازي امروز آمدم و كركره اتاق آبي را بالا كشيدم. گرد و خاك نگرفته بود. آنهم از لطف معدود دوستاني است كه در نبود ما به اين اتاق آبي، بذل لطف داشته اند
سريع گذشت، همانطور كه قابل پيش بيني بود. هيچ چيز تغيير نكرد. فقط چند روزي زندگي جور ديگري بود. دوسه روز اول سخت بود مثل تمام دگرگونيها. بعد هم عادت و روزمرگي. صبحهايي كه هنوز شب بود بيدار ميشدي. كلاه پشمي سبز بر سرميكشيدي و راه طولاني دستشويي در پيش ميگرفتي. توضيح اينكه سرماي عجيبي كه به علت وضعيت جفرافيايي پادگان بر آنجا حكمفرما بود هيج شباهتي با آب و هواي بيمثال شيراز نداشت
با آب تقريبا صفر درجه دست و رويي با كراهت ميشستي و وضويي ميساختي و بازگشت راه طولاني دستشويي به آسايشگاه را با سوزش خاصي كه هنرمندي باد سحرگاه و نمناكي دست و صورت بود تحمل ميكرديو چون آسايشگاه بايد ترك ميشد (بگذريم كه هميشه افرادي هستند كه بايد و نبايد را با تردستيهاي خاص خودشان به شايد و نشايد بدل ميكنند)، نماز جماعت را به ماندن در سرماي بيرون ترجيح ميدادي و با خلصهاي خاص كه حاصل گرماي بخاريهاي نمازخانه بود تعقيبات نماز را به دقت تا سلام و صلوات بر تمامي اقوام و طايفه امامان به جاي ميآوردي كه بشود ساعت شش و نيم و از ورزش صبحگاهي رهايي يابي. بعد هم صبحانه در محوطه بيرون و مراسم صبحگاه كه بايد خبردار ميايستادي تا پرچم بالا برود و تكبير بگويي و بعد هم رژه و كلاسها و نهار و مراسم شامگاه كه بايد خبردار بايستي تا پرچم پايين بيايد. همه هم بايد شركت ميكردند غيراز همان تردستها كه اسما مستوجب شديدترين تنبيهات شمرده ميشدند اما عملا هيچگاه هيچ تنبيهي يا عقابي بر آنها مترتب نشد و تا قيام قيامت هم بهتحقيق نخواهد شد
پس از مراسم پرشكوه شامگاه به آسايشگاه برميگشتي و واكس پوتين و شام و آمار شبانگاه و به خط شدن پشت پوتين و انتهاي كار هم خاموشي ساعت 9 شب ادامه زندگي زاهدانهات بود. صدالبته كه بسيار سخت تر ميتوانستند برما بگيرند و رعايت حالمان كردند و خدارا صد مرتبه شكر كه رفتار فرماندهان محترمانه و عاري از توهين وتحقير و دشنام بود. تنها روزهايي كه كمي سخت بود سه روز آخر بود كه مثلا شرايط عملياتي بود و شبي چند بار با صداي تير و آژير آمبولانس از خواب ميپريديم و درهمان سرماي كذايي مجبور بوديم سينه خيز و غلت برويم
در مجموع خيلي سخت نبود و اين هم يك توع از گذران روزها بود. شايد بتوان واژه خوش گذشتن را هم با اندكي تخفيف بهكار برد
اما اين گذران برايم آوردهاي هم داشت. آنهم نوعي هشدار يا عبرت يا قدرداني يا پيبردن به قدرتي يا هرچيز ديگر كه بتوان ناميد، بود اينجا خاطرمان جمع بود كه تمام تيرها مشقي است. سر با خيال آسوده برزمين ميگذاشتيم. باران كه ميآمد تعطيل ميشديم. تمام دلخوشيمان اين بود كه فلان روز به خانه برخواهيم گشت. اما آنجا تمام تيرها جنگي بود. خواب معنا نداشت. برف و باران معنا نداشت. اروند متلاطم معنا نداشت. آنجا معلوم نبود كه كي به خانه باز ميگردي ويا اصلا بازخواهي گشت يا نه. اينجا هرچه كه بودي مهم نبود اما آنجا مرد ميخواست
سريع گذشت، همانطور كه قابل پيش بيني بود. هيچ چيز تغيير نكرد. فقط چند روزي زندگي جور ديگري بود. دوسه روز اول سخت بود مثل تمام دگرگونيها. بعد هم عادت و روزمرگي. صبحهايي كه هنوز شب بود بيدار ميشدي. كلاه پشمي سبز بر سرميكشيدي و راه طولاني دستشويي در پيش ميگرفتي. توضيح اينكه سرماي عجيبي كه به علت وضعيت جفرافيايي پادگان بر آنجا حكمفرما بود هيج شباهتي با آب و هواي بيمثال شيراز نداشت
با آب تقريبا صفر درجه دست و رويي با كراهت ميشستي و وضويي ميساختي و بازگشت راه طولاني دستشويي به آسايشگاه را با سوزش خاصي كه هنرمندي باد سحرگاه و نمناكي دست و صورت بود تحمل ميكرديو چون آسايشگاه بايد ترك ميشد (بگذريم كه هميشه افرادي هستند كه بايد و نبايد را با تردستيهاي خاص خودشان به شايد و نشايد بدل ميكنند)، نماز جماعت را به ماندن در سرماي بيرون ترجيح ميدادي و با خلصهاي خاص كه حاصل گرماي بخاريهاي نمازخانه بود تعقيبات نماز را به دقت تا سلام و صلوات بر تمامي اقوام و طايفه امامان به جاي ميآوردي كه بشود ساعت شش و نيم و از ورزش صبحگاهي رهايي يابي. بعد هم صبحانه در محوطه بيرون و مراسم صبحگاه كه بايد خبردار ميايستادي تا پرچم بالا برود و تكبير بگويي و بعد هم رژه و كلاسها و نهار و مراسم شامگاه كه بايد خبردار بايستي تا پرچم پايين بيايد. همه هم بايد شركت ميكردند غيراز همان تردستها كه اسما مستوجب شديدترين تنبيهات شمرده ميشدند اما عملا هيچگاه هيچ تنبيهي يا عقابي بر آنها مترتب نشد و تا قيام قيامت هم بهتحقيق نخواهد شد
پس از مراسم پرشكوه شامگاه به آسايشگاه برميگشتي و واكس پوتين و شام و آمار شبانگاه و به خط شدن پشت پوتين و انتهاي كار هم خاموشي ساعت 9 شب ادامه زندگي زاهدانهات بود. صدالبته كه بسيار سخت تر ميتوانستند برما بگيرند و رعايت حالمان كردند و خدارا صد مرتبه شكر كه رفتار فرماندهان محترمانه و عاري از توهين وتحقير و دشنام بود. تنها روزهايي كه كمي سخت بود سه روز آخر بود كه مثلا شرايط عملياتي بود و شبي چند بار با صداي تير و آژير آمبولانس از خواب ميپريديم و درهمان سرماي كذايي مجبور بوديم سينه خيز و غلت برويم
در مجموع خيلي سخت نبود و اين هم يك توع از گذران روزها بود. شايد بتوان واژه خوش گذشتن را هم با اندكي تخفيف بهكار برد
اما اين گذران برايم آوردهاي هم داشت. آنهم نوعي هشدار يا عبرت يا قدرداني يا پيبردن به قدرتي يا هرچيز ديگر كه بتوان ناميد، بود اينجا خاطرمان جمع بود كه تمام تيرها مشقي است. سر با خيال آسوده برزمين ميگذاشتيم. باران كه ميآمد تعطيل ميشديم. تمام دلخوشيمان اين بود كه فلان روز به خانه برخواهيم گشت. اما آنجا تمام تيرها جنگي بود. خواب معنا نداشت. برف و باران معنا نداشت. اروند متلاطم معنا نداشت. آنجا معلوم نبود كه كي به خانه باز ميگردي ويا اصلا بازخواهي گشت يا نه. اينجا هرچه كه بودي مهم نبود اما آنجا مرد ميخواست